گیج بودم که گفت _تو این پونزده روز به اندازه شش ماه هروئین ریختم تو خونش.. ولی خیلی سگ جونه…
بیشتر بخوانید »رمان بر دل نشسته
منو محکم تو بغلش کشید و سرمو بوسید و گفت _شوهرت فدای اون زبون شیرینت بشه دلبر کمی تو بغل…
بیشتر بخوانید »خرید جهیزیه من مثل برق و باد انجام گرفت چون دقیقا میدونستم چی میخوام و از کجا میتونم پیدا کنم..…
بیشتر بخوانید »نفس بعد از خواستگاری، بابام گفت که از مهراد خیلی خوشش اومده و عالیه که یک مردی صلابت و اونهمه…
بیشتر بخوانید »مهراد تازه از بیمارستان مرخص شده بودم و اون دو روزی که بستری بودم برام مثل دو ماه گذشته بود..…
بیشتر بخوانید »نفس نمایشگاه عالی برگزار شده بود و مهراد برام گزارش زنده تصویری داده بود.. تابلوهامو روی دیوار نمایشگاه نشونم داده…
بیشتر بخوانید »لبامو کشید تو دهنش و طولانی و محکم بوسید و بوسید و بوسید.. انگار اونم داشت زجری که تو این…
بیشتر بخوانید »از عشق هم مست بودیم.. که با یه تلفن مستی از سرم پرید.. مهراد رفته بود شرکت و من داشتم…
بیشتر بخوانید »به زمان نمایشگاه نزدیک میشدیم.. سه تا تابلو مونده بود تا بشه ده تا.. داشتیم به موضوع تابلو فکر میکردیم…
بیشتر بخوانید »۱۱۰) هول شد و گفت _وای مهراد چی میخوای بگی بهشون؟ چه عجله ای داری گفتم _میخوام به مامانم بگم…
بیشتر بخوانید »فقط شنیدم که زمزمه کرد _سوخت… نفس با دلی پر از کینه به مهراد، رفته بودم به جشن نامزدیش، و…
بیشتر بخوانید »۹۸) وقتی جریان نامزدی رو می شنید، چه میکرد.. بعد از دیشب و اونهمه نزدیکی، چطور میتونستیم از هم جدا…
بیشتر بخوانید »۹۵) همونطور سر به زیر گفتم _نه، تو برو بخواب _دیگه اینقدر غریبه شدم که بهم نمیگی چرا تو این…
بیشتر بخوانید »چیزی نگفتم و روی یه صندلی نشستم بدجوری گیر افتاده بودم، نه راه پس داشتم نه راه پیش.. اگه فقط…
بیشتر بخوانید »بعد از اونروز اونم دیگه حرفی نزد، گرفته و سردرگم بود بخاطر تغییر ناگهانی رفتار من.. انگار هر دومون منتظر…
بیشتر بخوانید »