_همینجوری! _سیاوش؟ چی رو قراره بهم بگی؟ آرزو حرفایی زد که از لحظه ی رفتنش دارم دیوونه میشم. نفسش بند…
بیشتر بخوانید »رمان سیاه بازی
سپس برای راهی کردنِ او تا دمِ در رفت. وقتی دوباره برگشت نگاهش را به سیاوش دوخت. سیاوش سرش را…
بیشتر بخوانید »_اون بارم بازیِ من نبود.. قسم میخورم بازم بازی در کار نباشه! _خیلی خب تا یه ساعت بیا جایی که…
بیشتر بخوانید »_اگه همچین بود اینم همراه همه ی کثیف کاریاش برا دختره تعریف میکرد. چشاش داد میزنه از چیزی نمیترسه. حسِ…
بیشتر بخوانید »_اون بیرون فقط پنج دقیقه منتظر میمونم. پنج دقیقه بشه شیش گازش و گرفتم رفتم. حالا هرچقدر کرمته بشین و…
بیشتر بخوانید »_ولی من دارم. میخوای فالت و بگیرم؟ افق بی حوصله نگاهش کرد که کنارش نشست و فنجان قهوه را جلوی…
بیشتر بخوانید »_هدفت از این ملاقات چی بود؟ میخوای بگی همه چی رو فهمیدی؟ آرزو بی حرف نگاهش کرد و او ادامه…
بیشتر بخوانید »_تولدت مبارک! میانِ تمام دل آشوبه هایش لبخندی زد و سر پایین انداخت. سیاوش چانه اش را بالا داد و…
بیشتر بخوانید »_نمیتونم بیشتر از این حرف بزنم سیا. کمی مکث کرد و گوشی را با نهایت زورش در دست فشرد. _مراقب…
بیشتر بخوانید »_راست میگی من دختر احمق خانواده ام. کسی که همیشه ازش مخفی کاری میشه. ولی این لحنِ تند نشون میده…
بیشتر بخوانید »او را خوب میشناخت. وقتی فرازِ بیست و سه ساله در خانه شان رفت و آمد میکرد او تنها چهارده…
بیشتر بخوانید »_کاملا مشخصه. دوست داری بزرگ که میشی چیکاره شی؟ یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و لب تر کرد.…
بیشتر بخوانید »_میدونی با چه زوری مجوز گرفتم امشب و پیشم باشه زهراجون؟ ببین چند ماهه نیومده! زهرا لبخند صمیمی به رویشان…
بیشتر بخوانید »_نخ نیست بچه.. این دو تا قیطون من و توئیم که اینجوری به هم پیچ خوردیم. ببینش… تویی و خان…
بیشتر بخوانید »_ببین افق اصلا تو حالِ خودم نیستم خوب؟ بذار ببینمت بعد تصمیم میگیریم برخوردِ کی غلط بود. کجایی؟ نفسش را…
بیشتر بخوانید »