مات به سامیار نگاه کردم…منو فروخته بود.. عصبی رو به امیر گفت : – من باهات معامله نکردم…فقط جای…
بیشتر بخوانید »رمان عروسک
براش نوشتم : – امشب دیر نیست؟ نگاهی بهم کرد و بعد به انگشترم… با دست اشاره ای بهش زد…
بیشتر بخوانید »خندید و به خودش اشاره کرد. گیج نگاهش کردم که نوشت : – من که طرف توام! لبخندی زدم…
بیشتر بخوانید »قدردان نگاهش کردم که به سمت اشپزخونه رفت. – شام میخوری؟ بسته ها رو تو کیفم جا دادم و…
بیشتر بخوانید »شهریار عین ادمای مست خندید و گفت : – عاشق تهدیداتم! اینکه دهن پر میکنی و تهش… سر بالا داد…
بیشتر بخوانید »مات بهش نگاه کردم.. اون چی گفته بود؟! بدون حضور تیمسار؟ – تیمسار برای میترا یعتی یه قتل که…
بیشتر بخوانید »باید میگفتم اره؟! یا میگفتم نه؟! اصلاً خوشبختی چی بود! چی رو میشد خوشبختی، معنا کرد! اینکه صبح با…
بیشتر بخوانید »ناراحت نگاهش کردم چرا همچین فکری می کرد؟! کی گفته بود که ازش متنفرم؟! مگه اصلاً میشد آدم از…
بیشتر بخوانید »از راه پله بالا رفتم و به سمت اتاقن دویدم در رو باز کردم و خودم رو داخل پرت…
بیشتر بخوانید »– تو…تو برادر شهریاری؟! اهورا با ارامش سر تکون داد و گفت : – من برادر امیرم! – امیر…
بیشتر بخوانید »– داری امپر میچسبونیا حواست هست که چی میگی؟ که چیو راجع به کی میگی؟ – حواسم هست داداش…
بیشتر بخوانید »– اگه میتونستم پیداش کنم هیچوقت از خودتون نمیپرسیدم – چیزی که نمیتونی پیداش کنی رو چطور بهش رسیدی؟…
بیشتر بخوانید »سرم سریع به سمت میترا برگشت و وقتی صورت تو هم رفته از دردش رو دیدم بازوش رو محکم گرفتم…
بیشتر بخوانید »باید ازش میپرسیدم که بسته به آدمش یعنی چی! که موقعیتش یعنی چی! اما با رسیدن اهورا حرفی نزدم.…
بیشتر بخوانید »شهریار پر از حرص و آز به اهورا نگاه کرد و دندون رو هم سابید اما اهورا تو همون…
بیشتر بخوانید »