_ هامون! زیر دلم خیلی درد میکنه! آخ. با تعجب نگاهم کرد و پلک زد : قرص خوردی؟! لبم…
بیشتر بخوانید »رمان صیغه استاد
نفسم حبس شد! هامون شوهرم بود ولی ازش میترسیدم؛ مسخره بود… ولی بخاطر شب اولی که با همون داشتم…
بیشتر بخوانید »سعی کردم نفسام منظم شه و گفتم : برید عقب لطفا کلی کار هست که باید انجام بدم… لباس…
بیشتر بخوانید »سعی کردم نفسام منظم شه و گفتم : برید عقب لطفا کلی کار هست که باید انجام بدم… لباس…
بیشتر بخوانید »شاید میخواست مسخره بازی دربیاره ولی من راه خودم و در پیش گرفتم و شروع کردم به رفتن. اگه…
بیشتر بخوانید »نازی با چشمای گرد شده سری تکون داد رفت. با صدای لرزونی همین طور مه به رفتن نازی خیره…
بیشتر بخوانید »_ از کجا فهمیدی محترم هستم؟! چون هامون یه بادمجون پای چشمم نکاشت؟! البته که اون کار همیشگیشه! چپ…
بیشتر بخوانید »دستش و روی اشکام گذاشت و با ملایمت از روی صورتم پاک کرد. لبش و روی گونه ام و…
بیشتر بخوانید »آروم خودم از زیر تنش بیرون کشیدم و از روی تخت بلند شدم. لباسش که پایین تخت افتاده بود…
بیشتر بخوانید »نفس راحتی کشیدم و ترس توی وجودم از بین رفت؛ فقط متعجب شده بودم… رفتار های هامون تازگی ها…
بیشتر بخوانید »_ تا نگی چه مرگته راه نمیافتم! ابروهام جوری از این حرفش بالا پرید و تعجب کردم که انگار…
بیشتر بخوانید »با صدای زنی که میخواست آرایشم کنه از فکر بیرون اومدم و گیج روی صندلی که گفت نشستم. _…
بیشتر بخوانید »سریع از جام بلند شدم تا به سمت آشپزخونه برم اما دستمو گرفت و مانع رفتنم شد نگاهش کردم…
بیشتر بخوانید »_حالت خوبه ؟ انتظار داشت الان حالم خوب باشه هیچی نگفتم از کنارش گذشتم و به سمت حمام رفتم…
بیشتر بخوانید »به یکباره دستاش رها شد و من از جلوی دیدش دور شدم پله ها رو بالا رفتم و خودمو…
بیشتر بخوانید »