۲۵۳) _جووون و کامیار.. بیا میخوام نشونت بدم راحت بودنم چه جوریه خنده م گرفته بود و خندیدن باعث میشد…
بیشتر بخوانید »رمان گرگها
۲۴۸) کامیار جلوی آرایشگاه من و منیرو پیاده کرد و نوک انگشتشو فرو کرد تو چال گونه م و گفت…
بیشتر بخوانید »لیلی وقتی کامیار نشست توی ماشین و رو به من که داغون بودم و گریه میکردم کرد و پرسید “میتونی…
بیشتر بخوانید »۲۴۲) وقتی از زدن من خسته شد، خودشو پرت کرد روی مبل و نفس نفس زد.. منم همونجا روی زمین…
بیشتر بخوانید »ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که به بهرام گفتم دیگه بریم و همه خسته ن.. خودم داغون بودم و…
بیشتر بخوانید »۲۳۳) تعطیلات عید با عید دیدنی ها و رفتن به خونه ی فک و فامیل من و بهرام گذشت و…
بیشتر بخوانید »۲۲۸) هنوز روی زمین نشسته بودم و به مسیری که کامیار رفته بود چشم دوخته بودم که مادرم بازومو گرفت…
بیشتر بخوانید »لیلی از خونه ی کامیار تا رسیدن به آرایشگاه، های های گریه کردم و خودمم تعجب کردم که چطور تصادف…
بیشتر بخوانید »۲۲۱) روزی که بهرام و مادر و خواهرش اومدن دنبال من و مامان که بریم برای خرید، توی کوچمون ناخوداگاه…
بیشتر بخوانید »کامیار نتونستم برای مراسم بله برون لیلی برم.. به زور لباس پوشیده و آماده شده بودم که برم، حتی ریش…
بیشتر بخوانید »من و من کرد و من محکم و جدی گفتم که فقط میخوام راستشو بدونم.. _راستش کامیار بیماریهای روح و…
بیشتر بخوانید »آهنگ بوی پیراهن یوسف ۲۱۲) وظایفمو انجام داده بودم و وقت خرابی خودم بود.. سیگاری روشن کردم و روی…
بیشتر بخوانید »۲۰۹) کامیار لیلی که رفت دل دیوونه م خودشو کوبید به سینه م که دنبالش برم.. یه لحظه همه ی…
بیشتر بخوانید »۲۰۵) کامیار به لیلی گفتم داریم با آذر میریم خرید ولی سر کوچه آذرو پیاده کردم و گفتم خودش با…
بیشتر بخوانید »۲۰۱) با حرفهایی که لیلی در مورد وجود خدا زد، بُعد دیگه ای از شخصیتش و روح آگاه و فهمیش…
بیشتر بخوانید »